می گویند هر آدمی ستاره ای دارد در آسمان که با هر تولدی زاده می شود و با هر مرگی می میرد. نمی دانم راست است یا دروغ اما دروغ هم باشد دروغ زیبایی ست.
من نبودم تو بودی، من بودم تو بودی، آنچه من ندیدم تو دیدی، آنچه من دیدم تو دیدی، آنچه دیدم و فراموش کردم تو به یاد داری. تو ماه بودی در آسمان، پیش از من بودی، با من بودی، بعد من خواهی بود.
ماه من تو تمام ستاره های آسمان را به شماره می دانی، پیش از من هم می دانستی، بعد از من هم خواهی دانست، راستی مرا هم شمرده ای؟ من همان ستاره ی کوچک بی نور بودم در انتهاترین نقطه ی آسمان. نکند یادت رفته باشم، نکند بس که کوچک و ریزم، بس که دورم مرا نبینی، یا یادت برود من هم هستم، یا به خودت نگاه کنی که ماهی و پادشاه آسمانی و کوچکترین و بی نورترین ستاره ی آسمان را آن دور دورها حقیر ببینی و من از یادت بروم.
می دانی اینها را از دل پرم می گویم و گرنه می دانم هر چقدر کوچک و دور و بی نور باشم باز هم تو مرا فراموش نمی کنی. راستی من آنقدر کوچک و دورم از آسمان دور و برت که با هیچ ستاره ای برخورد نمی کنم، ساکتم و بی صدایم و آن دورها برای خودم هستم و فقط محو تماشای توام، راستی تو چرا اینقدر زیبایی. تو آنقدر با شکوهی، پر نوری که همه ی سطح آسمان را گرفته ای؟ نمی دانم مگر می شود ستاره ای این همه شکوه تو را ببیند و تو را نستاید و محو تماشای تو نشود؟
در خیال من هر شب پر رنگتر می شوی و من هر شب خیره به تماشای تو می ایستم. همه ی حسرتم این است که چرا من اینقدر از تو دورم، کاش قدری به تو نزدیکتر بودم، کاش تو را از نزدیک می دیدم، گاهی بچه شهابها در آسمان می دوند و جلوی دیدنت را می گیرند، گاهی هم آسمان دلش می گیرد، ابرهای غصه می آید جلوی چشمانم می ایستد و گریه سر می دهد و مرا از دیدن تو محروم می کند، نمی دانم برای گریه آسمان غصه بخورم یا برای ندیدنت همپای ابرها گریه کنم. آخر من برای دیدن تو همیشه بی تابم.